تقریباً می‌توان گفت کلمات «پروژه» و «پرکتیس» از جمله پرکاربردترین واژگانی هستند که در گفتگوهای انتقادی معماران جهان و نیز در گفتگوهای عادی و هر روزه در جامعه معماری ایران شنیده می‌شود. در سال‌های اخیر و به ویژه از زمان تأسیس برخی مدارس خصوصی معماری در ایران، روی واژه پرکتیس و نیز پرکتیس انتقادی بسیار تأکید شده و در ذهن معماران و دانشجویان معماری ایران اینگونه جا افتاده است که حرکت در مرزهای معماری و تفکر معماری ارتباط مستقیمی با این واژه و مفهوم دارد‌. در مقابل، پیتر آیزنمن به عنوان معمار و نظریه‌پرداز معماری مشهور غربی که در دوران کاری خود همواره سعی نموده تا ساختار معماری معاصر را به صورت بنیادی تغییر دهد، تأکید خود را بیشتر متوجه مفهوم «پروژه» ساخته و جایگاه رفیعی برای آن تعریف نموده است.

نوشته حاضر برگردان و خلاصه‌ای از یکی از سخنرانی‌های مشهور آیزنمن در دانشگاه سیراکیوس امریکاست که در آن به موضوع پروژه و پرکتیس پرداخته شده و در ادامه شش پروژه، یا به صورت دقیق‌تر شش فراپروژه معماری غرب معرفی می‌شود. هدف از ارائه این نوشتار تأکیدی است بر این مطلب مهم که بر خلاف آن چیزی که امروز در محافل روشن‌فکری معماری ایران در جریان است و واژه پرکتیس در بین ایشان نوک قله‌های روشن‌فکری را نشانه گرفته است، این در واقع مفهوم پروژه و جایگاه رفیع آن است که باید مورد توجه بیشتر قرار گیرد. البته در اینجا نحوه برتری این دو بر یکدیگر یا طرفداری از هر کدام محل بحث نیست؛ صرفاً شروعی است بر تکاندن آموخته‌هایمان که هر روز بنا به اهداف متفاوتی دستکاری می‌شوند.

«تعریف پروژه و پرکتیس از نظر من اینگونه انجام می‌شود: وقتی می‌گوییم کسی صاحب یک پروژه است، در واقع بدان معناست که این «معمار» است که جهان پیرامون خود را تعریف می‌کند. اما وقتی می‌گوییم کسی دارای «پرکتیس» است، در آن صورت این جهان است که او را تعریف و مقیّد می‌کند‌. از نظر من هر دوی این‌ها روش‌هایی رهگشا و شُدنی برای تفکر درباره جهان هستند. ممکن است بعضی از شما علاقه‌ای به اینکه جهان را تعریف کنید [یعنی بگویید که چگونه باشد] نداشته باشید؛ برخی دیگر هم شاید دوست نداشته باشند جهانْ آن‌ها را تعریف و مقید کند. این ربطی به استعداد و هوش شما ندارد! بلکه در واقع این را مشخص می‌کند که خود را در جهان‌تان چگونه می‌بینید و چرا چنین می‌کنید. اگر به فکر نجات جهان هستید [رویکردهای زیست‌محیطی]، شک دارم که این کار پروژه محسوب شود. اگر به رویکرد «پایداری» علاقه‌مند هستید، شک دارم این بتواند یک پروژه باشد. در واقع من فکر می‌کنم پایداری یک پروژه نیست.»

آیزنمن در ادامه ضمن اشاره به این موضوع که پروژه در حقیقتْ انتقادی به وضع موجودِ دیسیپلین معماری است، و تا حدودی امری سیاسی، ایدئولوژیکی و روشن‌فکرانه محسوب می‌شود، مثال‌هایی از معماران صاحب پروژه و پرکتیس ارائه می‌کند. از نظر او معماری چون «برومینی» که چند ساختمان بیشتر ندارد، صاحب پروژه است، و در مقابل «برنینی» که قدرتمندترین و پرنفوذترین معمار زمان خود است صاحب پرکتیس. او با همین استدلال اشاره می‌کند که شخصی مثل «فیلیپ جانسون» (پرنفوذترین معمار زمان معاصر) هرگز پروژه نداشته است. از میان معمارانِ یک نسل قبل‌تر از آیزنمن، «آلدو روسی» و «رابرت ونچوری» دارای پروژه، و «جیمز استرلینگ»، «اس. او. ام.» و «آی. اِم. پِی» دارای پرکتیس شمرده می‌شوند.

«پروژه نخست»

نخستین پروژه معماری غرب، «ده کتاب معماریِ» «ویتروویوس» است. این پروژه همانند سنگ محک و معیاری برای نگارش رساله‌های معماریِ پانزده قرنِ بعدی بود. ویتروویوس نخستین کسی است که به شکلی آگاهانه در تعریف دیسیپلین معماری نقش داشت. کار مهم او تدوین نظام‌ها[ی معماری]، پایبندی سخت به تناسب و سه سبک‌ اصلی دوریک، آیانیک و کورنتین بوده است. در حالی که ویتروویوس یک معمار«رومی» بوده است (دوره فعالیت: قرن نخست پیش از میلاد)، اما ایده‌های معماری او «یونانی» بود. بنابراین نخستین پروژۀ واقعی معماری غرب، وارد ساختن یک ایدۀ یونانیِ معماریْ در جهان رومیِ قرنِ نخست میلادی بوده است.

«من فکر می‌کنم این گفتگو میان معماری یونانی و رومی در روزگار معاصر نیز برقرار است؛ مثلاً می‌شود گفت «میس وان دروهه» ایده‌های یونانی و «لوکوربوزیه» ایده‌های  رومی داشته است: در مورد نحوه تعریف ارتباط بصری میان سوژۀ انسانی و اُبژۀ ساختمانیْ میس یک زاویۀ چهل و پنج درجه ترجیح می‌دهد (یعنی کُنج برای او مهم‌تر است؛ همانطور که برای یونانی‌ها مهم بود). در حالیکه لوکوربوزیه یک ارتباطِ روبروی-هم (ایدۀ رومی‌) را ترجیح می‌دهد و کنج برای او کمتر از میس اهمیت دارد.»

علاوه بر این‌ها که گفته شد، ویتروویوس به ایدۀ مکان‌یابی یک ساختمان (ارتباط یک بنا با سایت خود) نیز علاقه‌مند بوده است که بعدها در قرن بیستم به ایدۀ «روح مکان» (genius loci) تبدیل می‌شود.

«پروژه دوم»

پروژه دومی که می‌خواهم درباره آن بحث کنم به دوره «رنسانس» و میانۀ قرن پانزدهم میلادی مربوط می‌شود و توسط «لئون باتیستا آلبرتی» ارائه شده است. آلبرتی نیز به همان شیوه ویتروویوس کتابی درباره معماری نوشت با عنوان اصلی و لاتین «De re aedificatoria» [در باب هنر ساختن در ده کتاب] و در آن به نقد ویتروویوس پرداخت. آنچه او نقد کرد دو چیز بود: نخست آنکه ما نمی‌توانیم به اندازۀ ویتروویوس به قواعد تناسب پایبند باشیم. وقتی به چیزهای واقعی که یونانی‌ها ساخته‌اند نگاه می‌کنیم می‌بینیم اصلاً آن‌ها به آن سفت و سختی [که مد نظر ویتروویوس بوده] پیروی آن سبک‌ها و ضوابط نبوده‌اند. مسئله دوم بیان این واقعیت بود که دو سبک دیگر نیز وجود داشته که به آن‌ها توجه نشده است: یکی سبک «توسکانی» است که پیش از سبک دوریک بوده؛ و دیگری سبک «ترکیبی» که ترکیبِ سبک آیانیک و کورنتین بوده است.

نکته قابل توجه دیگر در پروژهْ آلبرتی اشاره به این مسئله است که وقتی ویتروویوس اصول سه‌گانۀ «commodity»، «firmness» و «delight» (ایستایی، کارایی و زیبایی) را معرفی کرد، در خصوص مفهوم «firmitas» منظور او این نبود که ساختمان‌ها باید ایستا و پابرجا باشند، بلکه مقصود او این بود که بناها باید اینطور «به نظر برسند» که ایستا هستند. آلبرتی با این کار ایدۀ «بازنمایی» (representation) را معرفی می‌کند؛ بدین معنی که ساختمان‌ها نه فقط خود شیء، بلکه نشانۀ آن شیء نیز هستند. و این نشانه ضرورتاً به ایده‌ یا مفهومی «بیرونی» اشاره ندارد و نشانه‌ای «درونی» [رو به درون] است. ایده کُلی او این بود که مثلاً یک ستون باید تناسب معینی داشته باشد و این تناسب نه به خاطر زیبایی بلکه به دلیل کارکرد آن است.

آلبرتی همچنین به ایده‌های جالب دیگری نیز اشاره می‌کند که ما هنوز هم درباره آن‌ها می‌اندیشیم: او می‌گوید یک شهر کوچک همانند یک خانه بزرگ است و برعکس، یک خانه بزرگ نیز همانند یک شهر کوچک است [می‌توان به یک شهر همانند یک کُل نگاه کرد، و نیز یک خانه را مجموعه ای از بخش‌هایش دانست]. این ایده در واقع به رابطه اجزای کوچک با مجموعۀ بزرگتر اشاره می‌کند (رابطه جز به کل؛ ایده concinnitas).

ایده دیگری که آلبرتی علاوه بر ایدۀ نشانه ارائه می‌کند، ایده «باستانی‌گرایی» (antiquarianism) است. به عبارت دیگر، برای نخستین بار فرد می‌توانست از تاریخ وام بگیرد و چیزی را از قرن نخست میلادی به زمان حال [رنسانس] بیاورد. ما این نوع بهره‌گیری از تاریخ را می‌توانیم در معمارانِ بعد از آلبرتی (صد سال بعد، قرن شانزدهم) در ویلاهای «پالادیو» و دیگران ببینیم.

موضوعی که در کار آلبرتی اهمیت دارد و امروز هم مطرح است، ایده بازنمانی، تاریخ و نشانه است و بر ارتباط نشانه و مدلول اشاره دارد. درست از لحظه‌ای که این چیزها مطرح می‌شوند، «پروژ‌ه‌ی متافیزیکی» آغاز می‌شود: وضعیتی که در آن چیزها فراتر از حضور فیزیکی معماری ظاهر می‌شوند. و معماری اغلب از نظر فلاسفه معاصر به مثابه «مکانِ متافیزیک حضور» پنداشته می‌شود.

«پروژه سوم» و «پروژه چهارم»

پروژه سوم مربوط به قرن هفدهم میلادی است. من از خیلی از معمارانِ مورد علاقه‌ام مثل «برومینی»، «برنینی»، «رینالدی» یا «پالادیو» صرف نظر کرده‌ام [پروژه سوم من از میان این معمارها نیست]. چون اعتقاد ندارم این افراد پروژه «انتقادی» داشته‌اند. البته این معمارانْ صاحبِ پروژه بوده‌اند. پس حالا بهتر است من آن عنوانی را که در ابتدای صحبتم ذکر کردم [شش پروژه] تغییر بدهم و به جای آن بگویم «شش فرا پروژه»! پروژه‌های معمارانی چون برومینی، برونلسکی و پالادیو صرفاً در زیرمجموعۀ این شش فراپروژه قرار می‌گیرند.

پروژه سوم متعلق به «کلود پرو» معمار فرانسوی است که روی «لووْر» کار کرده است. او در سال ۱۶۷۳ میلادی کتابی با عنوان «ordonnance» یا «نظام معماری» نوشت و ایدۀ جدیدی برای چیستی سبک معماری ارائه داد. اما او چه گفت: از نظر پرو اتفاقاً هیچ آرمان و ایدئالِ یونانی در کار نیست! در عوض جایگزینِ آنْ چیزی هست که با «زمان حال» ارتباط دارد. او ایدۀ «روح زمانه» (zeitgeist) را معرفی کرد؛ هرچند، این اصطلاح در اواخر قرن هجدهم بود که پیدا شد. پرو نخستین کسی بود که گفت ما باید به ترقی زیبایی‌شناختی توجه داشته باشیم. این جمله معنی‌اش این بود که کار ما باید با روح زمانه در ارتباط باشد. او منتقدِ سخت‌گیری و تنگ‌نظریِ ویتروویوس بود و به همین علت اقسام کاملی از همه گزینه‌های ممکن را به روی ما گشود.

نکته جالب‌تر در مورد پرو این است که «ژولین دیوید لُوا» که در قرن هجدهم فرد بسیار مهمی بود، از درونِ همین پروژۀ پرو پدید آمد. لوا در تاریخ فرد مهمی است چرا که بعد از انقلاب فرانسه او نخستین «استاد تئوری در آکادمی فرانسه» شد. قبل از آن اصلاً شاخه تئوری شناخته نشده بود. این موضوع از کتاب لوا بود که پدید آمد؛ در این کتاب که از دو بخش «تاریخ» و «تئوری» تشکیل شده (پروژه تاریخ، پروژه تئوری)، برای نخستین بار این دو پروژه در کنار هم قرار گرفتند (۱۷۸۰میلادی).

فراپروژۀ چهارمِ منْ پروژه «پیرانزی» است و به موضوع «ابداع تصادفی» مربوط می‌شود. این پروژه درست از درون همان امکاناتی برآمده که توسط کلود پرو در کتاب نظام معماری ارائه شده بود. اگر ما کلود پرو را نداشتیم مطمئناً پیرانزی‌ئی هم در کار نبود.

با وجود اینکه پیرانزی تنها یک ساختمان ساخته (رُم، اَوِنتاین هیل)، اما او قطعاً آثار جالب بسیاری از جمله نقشه «کامپو مارتزیو» را به جا گذاشته است که ابتکار بی‌نظیری در زمینه ایده «شهر» محسوب می‌شود. آنچه که در کامپو مارتزیو می‌بینیم، و تا آن لحظه در تاریخ معماری بی‌نظیر است (و حتی شاید بعد از آن)، آوردن «دو یا سه زمان مختلف» با هم در نقشۀ یک مکان است. پایۀ نقشۀ پیرانزیْ رمِ قرن نخست میلادی است؛ ما همچنین زمان خودِ پیرانزی یعنی قرن هجدهم را در نقشه داریم؛ بنابراین برخی از ساختمان‌هایی که در قرن نخست میلادی موجود بوده‌اند، در قرن هجدهم دیگر وجود ندارند. یا مثلاً برخی از بناهای قرن نخست به محل‌های دیگر منتقل شده‌اند؛ یا آنکه برخی از این بناهای قرن نخست نسبت به اندازه واقعی‌شان کوچکتر یا بزرگتر شده‌اند. پس در نتیجه نه تنها «سایت» تغییر داده شده، بلکه «زمان» و «مقیاس» هم تحت تغییر قرار گرفته است. این کار هم از یک نظر کارِ تاریخیِ دقیقی است و هم نوعی ابداع تاریخ محسوب می‌شود‌.

چیزی که ما در مورد کار پیرانزی می‌توانیم بگوییم این است که کار خارق‌العاده‌ای در مورد یک نقشه انجام شده و این با نقشه‌ای که «جامباتیستا نولی» از رم کشیده (Nolli map of Rome) بسیار متفاوت است. پیرانزی این امکان را فراهم آورد که به شکل متفاوتی درباره سایت، زمان و مقیاس اندیشید و بدین ترتیب این مفاهیم از اهمیت بسیار برخوردار گردیدند.

موضوع دیگر در خصوص پروژه پیرانزی، کنار هم قرار دادن «متن» و «تصویر» و باهم آوردن آن‌ها بوده است که منجر به اهمیت یافتن متن در پروژه او شده است.

«پروژه پنجم» و «پروژه ششم»

پروژه پنجم که به نظر من امروزه اهمیت فراوانی دارد، در قرن نوزدهم (سال ۱۸۱۸ م.) پدید آمد و طی آن «تئوری» و «تاریخ» با هم یکی شدند. یعنی به جای آنکه ما استاد تاریخ و استاد تئوری داشته باشیم [به شکل جداگانه]، آکادمی فرانسه این دو را یکی کرد. این یک تغییر بسیار مهم بود. من نمی‌توانم این پروژه را به معمار مشخصی نسبت دهم؛ ولی به نظرم این پروژه در مطالعات معماری بسیار حائز اهمیت است.

پروژه ششم و آخر، از نظر من در سال ۱۹۱۴ میلادی توسط «لوکوربوزیه» تعریف می‌شود و پروژۀ «خودآیینی» (autonomy) [استقلال] نام دارد. مطابق این ایده، برای اولین بار، در معماری دیگر ضرورتاً بر «سابقه تاریخی» تکیه نمی‌شود. یا مثلاً ما دیگر نمی‌توانیم در معماری بر تحولات سیاسی و اجتماعی برآمده از انقلاب فرانسه تکیه کنیم. برعکس، معماری باید به گونه‌ای در نظر گرفته شود که سراسر برآمده از «دیسیپلین خود» باشد. من فکر می‌کنم پروژه «دومینو»ی لوکوربوزیه که مربوط به سال ۱۹۱۴ بوده و در حکم یک پروژه «معیار» در معماری است (canonical)، نماد واقعی این وضعیت محسوب می‌شود. چون در عین حال که نمادی است از «فناوری مدرنِ» تولید انبوه، و اقسام مختلف انبوه‌سازی خانه، به همان صورت می‌تواند به عنوان گفتمان خودآیینی در معماری هم مورد تفسیر و خوانش قرار گیرد. به عقیدۀ من در طول یکصد سال اخیر (از ۱۹۱۴ تا امروز که هستیم؛ ۲۰۱۱)، تمامی اندیشه‌های معماری که ظهور کرده‌اند- حال چه مدرنیسم باشد، چه پست‌مدرنیسم، دیکانستراکشن و غیره- در حال سر و کلّه زدن با پروژه خودآیینی بوده‌اند.