نام تصویر: کتابخانه ، عکاس: آندریاس گورسکی، Andreas Gursky ،  منبع: https://www.guggenheim.org/artwork/5433


نقد را گفتگویی آگاهانه دربارة هنر خوانده ‌اند و این گفتگو آگاهانه شکل‌ دهنده حافظه فرهنگی است. در جامعه ‌ای که نقد را از عرصه آن بردارند و ادعا کنند به آن چیز هایی که می‌خواهند و خوش دارند واقف ‌اند، هنر را از اندیشه عاری می‌کنند و حافظه فرهنگی خود را از دست می‌دهند،[1] فرهنگی که در واقع فرایند طولانی گزینش و پالایش است.[2] نقد ابزار گزینش در گستره هنر و فرهنگ است و منتقد خواسته و نا خواسته همواره به کار گزینش مشغول است. همین‌که سوژه ‌ای برای نوشتن انتخاب شود، تمامی سوژه ‌های دیگر کنار گذاشته و حذف می ‌شوند. گزینش از انتخاب سوژه آغاز و تا انتهای فرایند نقد ادامه دارد، گویی بافت و ساخت نقد با گزینش شکل گرفته است. رابطه مستقیم نقد با شکل ‌گیری فرهنگ بیش از آنکه باعث تفاخر منتقد باشد، اهمیت و جدیت هولناک نقد را نمایان می‌کند. آثار مهم بسیاری که در امتداد زمان به خاک فراموشی سپرده شده ‌اند، اگر توسط منتقدان درک، تحلیل و داوری می‌شدند، سرنوشت دیگری داشتند. شاید این پرسش مطرح شود که اگر این آثار ارزشی داشتند چرا نتوانستند بدون کمکِ نقد دوام بیاورند؟ پاسخ اینکه منتقد نمی ‌پذیرد که اثر هنری خود گویاست و حتی پا را فراتر می ‌گذارد و ادعا می‌ کند که نقد می‌ تواند سخن بگوید و دیگر هنرها لال ‌اند.[3] مقصود آن نیست که هنرمند از گفتن درباره اثر خود عاجز است، بلکه مقام هنرمند، محل تحلیل و تفسیر نیست. اگر هم خالق اثر به شرح اثر می ‌پردازد، به مقام منتقد پای گذاشته و باید یادآور شد که آنچه از اثر خود می ‌گوید، بر دیگر منتقدان ارجحیت ندارد. ریشه این دیدگاه، تفکیک جایگاه نقد از هنری است که موضوع نقد است. لازمه دفاع از حق حیات نقد پذیرفتن این فرض است که نقد عبارت است از نوعی ساختار اندیشه و معرفت قائم به ذات، و از هنری که با آن سروکار دارد تااندازه‌ای مستقل است. [4]این نگاه سخت ‌گیرانه شاید همه طیف ‌های نقد را پوشش ندهد و به نقدهای شاخص که حتی خود به اثری هنری تبدیل شده‌ اند، نزدیک‌تر باشد. اما اگر سخت ‌گیری ‌کمتری داشته باشیم، منتقد را می ‌توان واسطه شناخت دانست. به قول موریس بلانشو[5] منتقد دلال شرافتمند است. در طیفی که یک سر آن خالق اثر و سر دیگر آن مخاطب است، منتقد میاندار است و واصل. در عین‌ حال منتقد ریشه‌ های پنهان را آشکار می‌ کند و راه را بر مخاطب می‌ گشاید، شاید پس از آنکه راه گشوده شد و مخاطب توانست عبور کند، آنگاه منتقد خاموش شود. [6]

 نوشتن نقد از سرِ درک کامل و شناخت تام و تمام نیست. برای منتقد و احتمالاً هر نویسنده‌ ای، نوشتن خود نوعی کنکاش است و مکاشفه. نویسنده سرانجامِ متن را از پیش برنامه ‌ریزی نمی ‌کند و حتی شاید علت آغاز آن را هم به‌ روشنی نداند. به قول آلن رب گریه[7]؛ «می نویسم تا کوشش کنم که بفهمم برای چه میل به نوشتن دارم.» [8] پس نوشتن وسیله یافتن است و ابزار کنکاش در ذهن خود و در اثر هنری. همان ‌طور که مارسی سیگل[9] از تجربه خود می‌گوید؛ «بارها شده که هنگام نوشتن درباره یک اثر بیشتر از آن خوشم بیاید. ازآنجاکه کلام ابزار انتقال اندیشه است، به ‌وسیله کلمه‌ ها می ‌توانم ذهن خالق اثر را دریابم یا فرایند خلق هنر را درک کنم و منطق خالقش را بفهمم.»[10] اما همین کلماتی که ابزار کشف هستند اگر به ترس و تعارف و محافظه‌ کاری آغشته شوند راه به کشف تازه ‌ای نمی ‌برند. از آنجا که نقد چه توصیفگر باشد چه ارزش ‌گذار درگیر قضاوت و انتخاب است و نمی ‌تواند با دست لرزان و ملاحظه‌ کار نوشته شود. منتقد مرز بندی و موضع خود را متناسب با جهان اثر روشن می‌ کند. نقدی که خنثی و ترسو است، نمیتواند بیدارگر و راهنما باشد.

  چنان ‌که پیش از این گفته شد، گاهی هنرمند خود وظیفه نقد اثر را به عهده می‌گیرد. نقدی که هنرمند بر اثر خود دارد، می‌تواند هنرمند را یاری کند تا از خود عبور کند و گامی به جلو بردارد. برخی حتی منتقد بودن هنرمند در برابر اثر خود را نیاز اساسیِ خلق هنری می‌ دانند. به عقیده شارل بودلر[11] از اولین منتقدان جهان مدرن، منتقد بودن برای هنرمند از الزامات است؛ «بدا به حال شاعری که فقط تابع طبع و غریزه ‌اش باشد، این مسئله به عقیده من نقصانی در شخصیت اوست. هر شاعری در جریان حیات معنوی‌ اش عاقبت با بحرانی مواجه خواهد شد که برای از سر گذراندن آن، مایل است هنرش را به زیر تیغ استدلال کشد تا از این کشف قواعد مرموزی برآید که مطابق آن‌ها اثر خود را آفریده است و از رهگذر این بررسی مجموعه قواعد را استخراج کند. غیر ممکن است که شاعر در وجودش منتقد نباشد.» [12]

تأکید به نقد، اصرار به خود آگاهی است. بیداری منتقد و از پس آن بیداری مخاطب و رشد فرهنگ، حاصل این خودآگاهی است. باید پذیرفت ما در عرصه نقد کم ‌تجربه هستیم و اگر خیال رشد و جهش در هنر را داریم نیازمند انباشت تجربه هنری و از پس آن وسعت دادن به عرصه نقد هستیم و این هم حاصل نمی ‌شود، مگر آنکه جدی ‌تر و عمیق ‌تر کار کنیم و باور داشته باشیم که در جهانِ پر هیاهوی امروز که همه معیارها مخدوش و کم‌رنگ شده‌اند، هنوز هم فضیلتِ هنر، نسبتی با واکنش عامه به آن ندارد و تنها نقد است که گزینش می ‌کند و با همدستی زمان، فرهنگ می‌ سازد.


[1] فرای،‌ نورتروپ. تحلیل نقد. ترجمه صالح حسینی. تهران: نیلوفر، ۱۳۹۱. ص ۱۶

[2]  اکو، اومبرتو و ژان کلود کریر. از کتاب رهایی نداریم. ترجمه مهستی بحرینی. تهران: نیلوفر،……..ص ۱۱

[3] تحلیل نقد. ص۱۶

[4] همان ص۱۷

[5] Maurice Blanchot

[6] نجفی، ابوالحسن. وظیفه ادبیات. تهران: نیلوفر، ۱۳۸۹. ص۲۹۱

[7] Alain Robbe-Grillet

[8] همان ص۹۴

[9] Marcia B. Siegel

[10] برت، تری. نقد هنر: شناخت هنر معاصر. ترجمه کامران غبرایی. تهران: کتاب نشر نیکا، ۱۳۹۱. ص۸۱

[11] Charles Baudelaire

[12] شایگان، داریوش. جنون هشیاری. تهران: نظر، ۱۳۹۵. ص۹۳