بازنشر از مجله آنلاین مهراز / این یادداشت در سال 1395 نگارش شده اشت.


سکانس اول: آتلیه معماری، فضایی است در حدود 100 تا 200 متر مربع که بر حسب تعداد دانشجویان دانشکده باید به تعداد مناسب موجود باشد. بخش اعظم دروس عملی یا همان کارگاهی (در تقابل با دروس تئوری رشته معماری) می بایست در آتلیه برگزار شود. هر آتلیه شامل میز های بزرگ نقشه کشی است و دانشجویان در این آتلیه ها نقشه های فنی معماری، طراحی معماری، ساخت ماکت یا تمارین راندو باآبرنگ و…را تجربه میکنند. در صبح های سرد و تاریک (که واقعا نمیدونم چرا باید تابستان های گرم و روشن و طولانی را در خانه باشیم و صبح های سرد و تاریک و روزهای کوتاه در آتلیه؟) دانشجویان وارد آتلیه تاریک میشوند و با زدن پریز لامپ ها، ردیف مهتابی ها را با رگباری از نور روشن میکنند. پخش و پلا در آتلیه می نشینند و چندی بعد استاد اعظم با کیفی زیر بغل و نگاه و دماغی سر بالا وارد آتلیه شده و در مسند استادی تکیه میزند. دانشجویان پوستی ها را پهن کرده و شروع به طراحی میکنند. احتمالا از قبل در برگه ای نوبت کرکسیون با استاد را یادداشت کرده و به ترتیب نزد استاد میروند و کارشان را کرکسیون میکنند. دانشجو توضیحاتی در مورد طرحش میدهد، شاید هم مشکلاتش را در طراحی ارایه بدهد، در هر صورت استاد وسط حرفهای او شکر می ریزد و با مسلسل زبانش مفاهیمی را با نهایت سرعت به دانشجو میگوید. از آنجا که در آن لحظات استاد به علم کثیر خود می بالد متلک هایی هم به دانشجو می اندازد و احتمالا بخاطر فشار استرس حاصل از بلند بلند صحبت کردن های استاد(و پیرو آن آبرویی که از دانشجو میرود) او متلک ها را شوخی می فهمد و لبخند هایی میزند!!! خلاصه آنکه استاد جهت درب آسانسور و جهت پنجره و نور اقلیمی را درست میکند و طرح را خط خطی میکند و یا شاید هم نکند (که حالت دوم امروزی تر و مفهومی تر است و باعت شهرت بیشتر شما میشود. تازه آستین کت تان نیز کثیف نمیشود) ودانشجو را ارجاع میدهد به سر جایش. در این زمانها دیگران که گوش تیز کرده بودند سعی میکنند ایرادات دانشجوی قبلی را در کار خود اصلاح کنند. پشت سنگر لپ تاپ های رنگارنگ موضع میگیرند تا از این رگبار متلک های استاد به کل گروه در پناه باشند. نوجوانی و هزار غرور درهم شکسته! دانشجوی ما نیز بر سر جای خود می نشیند. او وظیفه امروزش را انجام داده است. بقیه زمان روز را فقط باید در سر جای خود بنشیند و تمارض به طراحی کند. خیلی احتمال کمی دارد دوباره به مسلخ استاد برگردد مگر در جلسه بعدی. زمان میگذرد. نماز و ناهار سر میرسند. محفل های گفتمان در این زمان در سلف و بوفه تشکیل میگردند، موشک باران انتقاد هاو دلخوری ها از استاد نزد دانشجویان و البته عکس این روند در سلف اساتید همراه با چاشنی های پرنمک تمسخر دانشجویان و فخر به زمان دانشجویی خود اساتید برقرار است. پس از طی اندکی همه به آتلیه باز میگردند. روغن غذاهای فست فودی بوفه و غذاهای چرب سلف و البته غذا آماده های اساتید نشست کرده و هم اکنون تا ساعت حوالی 6 عصر آتلیه آماده یک خواب پس از ناهار فوق العاده است. به احتمال زیاد ازساعت 5 به بعد اما استاد همان کلک قدیمی مدیر دبیرستان در ایام نزدیک نوروز را میزند و درب های آتلیه را باز گذاشته و میگوید «هرکس کرکسیون کرده، اگر دیگر سوالی ندارد، می تواند برود!»دانشجویان نیز یکی پس از دیگری بنحویکه مسئول کنترل کلاسها بویی نبرد از آتلیه خارج میشوند، به محوطه میروند، به بوفه میروند، به هرجاییکه شاید بتوانند این دم آخری بر عذاب وجدان خود مبنی بر علت حضور خود در دانشگاه و پول خرج کردن های آنچنانی غلبه کنند.در انتها برای آخرین مقاومین خط درهم کوفته شده کلاس، به احتمال زیاد، استاد از جلوس برخاسته (که این حرکت در طول آتلیه داری وی خیلی کم اتفاق می افتد) و سعی میکند با حرفایی زیبا (علی الخصوص ذکر خاطراتش از حماسه سرایی هایش در پروژه ها و یا دوران دانشجویی اش) هم بچه ها را کمی شاد نماید و هم زمان را و تمام! ( برای مطالعه باقی متن به ادامه مطلب رجوع کنید)

سکانس دوم: صبح سرد و تاریک! اما شوق یادگیری، دانشجویان را که چون شبحی در سایه‌ها منتظر آغاز روز ایستاده‌اند را به سمت آتلیه فرامی‌خواند. ساختمان دانشکده خاموش اما چراغ های یک آتلیه چون برج فانوس در وسط اقیانوس تاریک، از محوطه دانشگاه مشخص است! زیرا که استاد صبح به آتلیه زودتر از همه رفته است. برق‌ها را روشن نموده، وسایل سرمایش و گرمایش را چک کرده. کوله و چایی‌اش را روی میز رها کرده و صبحگاه سرد زمستانی را گرم میکند برای دانشجویان.سکوت ساختمان خواب آور است اما ناگهان جیغ بنفش دانشجویان و سیل خروشانشان وارد آتلیه میشود. تیکه و جیغ و داد دانشجویان با استاد که مثل همیشه آرام و صبور، لبخند میزند شروع میشود. این رزم صبحگاهی با بردو باخت طرفین کم کم تمام میشود. بی آنکه کسی از شکست دلخور باشد. ته یخ باقی مانده و خواب آلودگی بچه ها آب میشود. استاد دانشجوها را متمرکز میکند. برنامه ایده آل روز را شرح میدهد. دانشجو با آتلیه و در دامان آتلیه شخصیت میگیرد، مثل حس دختر و مادرش، مثل حس پسر و پدرش…مثل حس مردم واسطوره هایشان…پس خود آنها باید انتخاب کنند.”صبح روی طرح ها کار کنیم و عصر روی اسکیس متمرکز بشیم؟اصلا امروز تریک بزنیم؟اصلا بیخیال جمع کنیم بریم بازدید از یک بنا انجام دهیم!” آتلیه غوغای نظردادن است. دانشجوها مشغول طراحی میشوند. همه مثل سربازها شبیه هم هستند. اختلاف سطح علمی هم بین دانشجویان هست، اختلاف ها همیشه هست، اما غلظت بوی رفاقت و احساس پیشرفت، مست کنان می بارد! “پشت کاغذ عادی باطله و با مداد طراحی کنید چون اصل چیز دیگری است نه اینها ! این قانون آتلیه ماست”اینجا ما همه مثل هم هستیم. جیغ و دادو بحث! بچه ها از روی سروکول طرح های هم بالا میروند. موبایل استاد آهنگهای روز دنیا رو پخش میکنه. گاهی می نوازد برای نوستالژی قدیمی تر ها! گاهی موسیقی فیلم روز دنیا. این پخش آهنگ واجب ترین تخلف دانشگاهی در رشته معماری امروز ایرانه! دانشجو یا متلک میندازه یا با موزیک استاد همگام میشه. به ندرت کسی هندزفری میگذارد و تکی کار میکنه. استاد ایستاده و دائم در آتلیه چرخ میخوره. کرکسیونی در کار نیست استاد هر لحظه قدم زنان در حال دیدن و صحبت و گپ و گفت با دانشجوها ست. گاهی چون عقاب از پشت دانشجو بی آنکه بشود اورادید با دانشجو فقط حرف میزند،گاهی جلوی میز او می ایستد، دست در جیبش میکند و با دستی دیگر توضیح میدهد، گاهی دو دستی حسی را تصویر میکند و یادم نمیرود نوع نگاه دانشجویی را که چشمانش به دستان استاد است و مثل ضبط صوت…. یادگاری بر میدارد…..گاهی هم استاد کنار او می نشیند، سرش را میاندازد پایین،با خوکارش ور میرود و با دانشجو از مسایل و مشکلات شخصی شان آرام پچ پچ میکنند، نزدیک ظهر یه استراحت نصف و نیمه، یکی میره تو محوطه، یکی میره سلف، یکی خودش غذا آورده و شریکی با رفیقش میزنه به رگ، سلامتی رفاقت، وسط آتلیه دور از چشم حراست! و یکی تو آتلیه میمونه همگام با خوش و بش یه غذایی میزنه…و اون استاده! اصل درس رو باید وقتی داد که درسی در کار نیست! در آتلیه رودرروی دانشجوها بودن بیشتر می چسبه تا در سلف اساتید با بحث های داغ پشت دانشجوهای فلک زده صفحه گذاشتن! وقت استراحته اما آتلیه شلوغه و رفت و آمداز دیگر آتلیه ها فضا را جاسوسی کرده است اما استاد حالا که از استیل استادی آزاد تر شده روی میز آتلیه بی توجه می نشیند و با دستاش یه پاشو میگیره و همانطور که دانشجوها مشغول هستند یه بحثی راه می اندازه صحبت میکنه. گاهی ماژیک را بر میدارد و کروکی هایی هم میکشه پای تخته. در حالیکه در گوشه ای دیگر دانشجویی در حال نوشتن یک یادگاری روی تخته است. شاید اسکیس میزند! دانشجوی دیگری تیکه می اندازد! بعد ناهار دانشجوها کمبود انرژی دارند اما حالا وقته استاده آتلیه را بکشه و جلو ببره. تریک میزنه. بلند حرف میزنه. شوخی میکنه. حقه میزنه و اسکیس میزنه. دانشجوها دورش حلقه میزنند. استاد نمونه کار نشون میده. دانشجو هنوز داره تیکه می اندازه! دانشجو وقتی تیکه می اندازه دو نشونه خوب داره! اول اینکه او با استاد به درجه ای از دوستی رسیده که برای تدریس اثربخش لازمه، دوم اینکه اون میفهمه که چه اتفاقی افتاده، پس تیکه میندازه. تیکه اون در واقع سوال اوست که اگر در ضریب سن او ضرب کنید متوجه میشوید که اقتضای سن اوست که حتی سوالش را هم با تیکه انداختن مطرح کند. خصوصا در ایران باهوش! اگر شما خط کشیدید و همه ساکت نگاهتان میکردند شک نکنیدکه هیچکس هیچی یاد نگرفته است. عصر شده. دانشگاه خلوت شده. کارمندان منتظر هستند تا آخرین استاد هم تعطیل کنه و بچه های خدمات مشغول بشوند. شاید هم شده اند! اما مهم نیست. آتلیه زنده است هنوز. داره نفس میکشه. داره یاد میده! همه با هم جمع میکنند که بروند، استاد دستور میدهد و تمام دانشجوها باید کف آتلیه را مرتب کنند. میز و صندلی ها جای خود، پرده ها کشیده و پنجره ها بسته. کولر و بخاری و…خاموش و چراغ ها خاموش. همه با هم از آتلیه میزنند بیرون در حالیکه دانشگاه بدجور خلوت و سوت و کوره. محوطه هم عین صبحگاه تاریکه! اما دادوبیداد دانشجوها و استاد فضا را پر کرده اند. شاید باهم قدم زنان با استاد برن و یه قهوه ای بخورن. یه پیراشکی. استاد تو راه ساختمونهایی رو نشون میده وسعی میکنه بحث های کلاس را با دنیای واقعیت پیوند بزنه. شاید استاد با ماشین یکی از بچه ها تا تاکسی ها بره. شاید هم تا دم در خونه!. شب اس ام اس ها ردو بدل میشه. استاد از دانشجوهای امین اش آتلیه روز را نظرسنجی میکنه. کمبودها را شناسایی میکنه. قرار بازدید را میذاره. برنامه جلسه بعد را با توجه به پیشرفت امروز مینویسد. روی دیوار اتاقش وضعیت هر دانشجو را یادداشت کرده و سیر پیشرفت اورا پنهانی بررسی میکند. به احتمال زیاد دانشجو ها در این زمان بیدار هستند و دارند رو طرح هاشون خط میکشند. یا کتابایی که استاد بهشون داده رو میخونند. مثل استادشان که در حال مطالعه کتاب هست. شاید هم مقاله مینویسد. شاید هم مثل الان مشغول کار روی ایده های تمام نشدنی اش است و تمام!

نتیجه گیری: اگر تنها کهن الگوی مقوله آموزش در معماری را رسم استاد و شاگردی بدانیم که به حق چنین است، عنصر اصلی و نهانی این رابطه، عنصر “اعتماد” است. اعتماد سازنده است. اعتماد در مواقع تنش، احیاء گر است. اعتماد است که رابطه را سروسامانی میدهد و پایداری آن را تضمین میکند. اگر امروز مقوله آموزش در معماری دچار بحران شده، اگر امروز آن مقام مقدس استاد به زیر کشیده شده و نسل جدید، با دید تمسخر و تحقیر بر مقام استاد می نگرند، اگر امروز دانشجو در تلاش است با زحمت بیشتر و تنهای تنها راه علم را بپیماید، همه و همه، علت آن در نبود “اعتماد” است. این مطلب که کدام سوی این رابطه دلیل سلب این اعتماد شده است بحثی جداگانه است. اما من اعتقاد دارم امروز با یک جمعبندی ساده از شرایط روز، این استاد است که باید گام اول را بردارد و اعتماد سازی کند. همان اوست که با اختیار قدرتی که دارد میتواند فتح بابی کند و اعتماد نیازمندان به خود را جلب کند! امری خلاف عرف اما اجتناب ناپذیر. امروز، نسل دانشجویان ما نسلی است تشنه صداقت، تشنه اعتماد کردن به مرجعی مطمئن که در ازای اعتماد وی، از او توقعی نا بجا ندارد. بی شک هر انسان منصفی بر توانمندی های این نسل که بی شک از توانمندی های حتی نسل خود اساتید هم بیشتر است صحه گذاشته و همان اوست که میداند این پتانسیل اگر بالفعل گردد چه ها که نمیتواند بکند…! سکانس دوم در واقع پرده ای است از استادی که تلاش میکند با تقدس زدایی از مقام استاد، با شکستن عرف خشک موجود، با درک صحیح از نیاز ها و خواسته های نسل دانشجویان پیش رویش، زمینه را برای اعتماد سازی مهیا کند. امری که به نظر میرسد در آن موفق بوده اما پرسش اصلی اینجاست که اگر یک استاد برای دانشجویان خود اینگونه وقت بگذارد، چه زمانی برای رسیدگی به امور شخصی خود دارد؟آیا بین دستمزد اساتید و اینهمه انرژی تناسبی برقرار است؟شاید نقطه شاخص معلمان ماندگار در تاریخ همین جاست. آیا مدیران و روسای راس هرم قدرت، آستانه صبر و تحمل، و درک علت ماهوی این نوع مدیریت و نحوه برخورد در آتلیه را دارند؟آیا اصالتا آنها به فکر آموزش  و کیفیت آن هستند؟زیرا که نیت اصلی از تمام اینها نه انتقال علم معماری به دانشجوست، که کاری بس آسان است!، بلکه ایجاد بستری برای افزایش مساحت رابطه بین استاد و دانشجو است، آن هم به نیت افزایش اعتماد طرفین، که منجر به افزایش کیفیت آموزش میشود نه کمیت آن. در انتها ذکر این نکته خالی از لطف نیست که این یک پیشنهاد نیست، این یک ضرورت است، نسل چهارم دانشجویان ما، اگر تهدید شوند می خندند، اگر تشویق شوند بیشتر می خندند زیرا که این نسل دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، حتی ملیت، حتی قومیت، حتی هویت، حتی شخصیت. او سرخورده و ضربه خورده انواع آماج و تند روی ها علیه خود بوده است،آن هم در سنی که مراقبت لازم بوده است. این تکلیف ماست که با نرمش، او را برای آینده بسازیم. زیرا که مردان بزرگ زاده نمیشوند، ساخته میشوند!