ریچارد سِنِت در کتاب ساختن و سکونت، بدنهی شهر مدرن را به یک دوگانه تفکیک میکند؛ مدینه (ville) ، و سیته (city). مدینه سمت مادی و مصنوع شهر است و سیته، طرف زیسته، انسانی و کیفی شهر. به زبان سادهتر، مدینه بنای شهر است و سیته، اتّفاقی که درون این بنا میافتد. این دو با هم زندهاند، نه بافت شهری بدون زیستن، شهر است و نه اتّفاق شهری بدون بنا، شکل میگیرد. هر نقطهی شهر، میزانی از بافتبودگی دارد و میزانی از اتّفاق. یک پلازای شهری، همانقدر محلّ اتّفاق نیست، که یک پاساژ. پلازا در اتّفاق جلوتر است و بنای کمتری با خود دارد. از طرفی با هر یک از این دو، میتوان بر دیگری مؤثّر بود. شهر انسانی بنا میطلبد و بنا، انسان. با ساختن یا پاک کردن بنا میتوان بُعد کیفی آن را جابهجا نمود و با حضور تجربهای انسانی، بنا را میتوان احضار کرد. انسان شهری، خون رگهای این دو بُعد است. به بنا مشروعیّت میدهد و به اتّفاق، سر و شکل. امّا همین انسان شهری که حیات شهر است، میتواند با از سر گذراندن استحالهای حیات را به مرگ برساند، سلّول سرطانی. تومور از آسمان نمیآید؛ همان سلّول اهلیست که نااهل شده و مناسبات قدرتاش با بدن تغییر کرده. حالا زورش میچربد و سیاهچالهی حیات بدن میشود. از بدن نیرو میگیرد و این نیرو را تیغ زدن رگ همین بدن میکند. انسان شهری نااهل، همانیست که مناسبات قدرتاش با تن شهر تغییر کرده و زورش میچربد. بازوی مرگ از تنفّس حیات میترسد. از ادامه، از جمعیّت، از حرکت، گریزان است. این است که تصمیم میگیرد دست در رابطهی اتّفاق-بنای شهر ببرد و عضو سوم این دوگانه شود. نه بدنه آنیست که میخواهد و نه رویداد آنیکه از آن نگریزد؛ پس در هر دو دست میبرد تا آنی را بسازد که میخواهد، که باید. چهارراه ولیعصر، بدون دیگریهایش تفاوتی با باقی چهارراههای شهر ندارد. آنچیزی که ولیعصر را ولیعصر میکند، بناها و اتّفاقات آن است، دیگریهایش. پیش از هر چیزی سایهی دانشگاه، تا چهارراه بلندی دارد. نشان به آن نشانی که اتّفاق دیگر آن دنبالهروی نام دانشگاه است: پارک دانشجو. بخش اعظم رهگذران پارک و چهارراه، دانشجوهایی هستند که زمین آن را هنوز زیر پایشان سفت میدانند. چهارراه بهانهی حرکت آنها از و به دانشگاه است. بدن دیگری که از دور و نزدیک، در خط آسمان و کنار درختان چهارراه حاضری میزند، تئاتر شهر است. گویی سفینهای که در این تقاطع نشسته و سالهاست که اهلی آن شده. خود آن عضو سوم، آن انسان شهری نااهل، در تراز پایینتر، متروی چهارراه ولیعصر را به نام تئاتر شهر میشناسد. شک ندارم که روی زمین هم روزی که میخواسته تصمیماش را نهایی کند، تا زمانی که از دور ساختمان تئاتر را ندیده، دست سمت دستگیرهی در نبرده که در چهارراه ولیعصر پیاده شود و احتمالاً به همراهاش بگوید: دیوار رو میخوایم اینجا بکشیم. قدرت، دیالوگ میان مدینه و سیته را میشنود. دوگانهی بنا و اتّفاق را میشناسد. از اتّفاقی که زیر سایهی بنای تئاتر شهر شکل گرفته و میگیرد میترسد، و با یک بنای جدید، میخواهد ادبیّات این اتّفاق را بشکند، با یک دیوار. دیواری که پشتاش بهواقع هیچ ندارد جز ترسی فروخورده از خاطرهای بد، خاطراتی از پس یک جمعیّت. هر فرد این چهارراه، روزی رشتهای میان خودش و تئاتر تنیده و به تدریج، تئاتر از این زلف پریشان کسب جمعیّت کردهاست. این پریشانی خلافآمد عادت قدرت است و آن قدرت از این جمعیّت و این زلف و این پریشانیاش ترسان است، ترسی که برای همهی ما آشناست. مدّتیست هر روز صدای آن را در خیابان میشنویم و اعلان آن را روی گوشیهایمان میبینیم. این سناریو تازه نیست، ولی وزن آن هم نادیدنی نیست. این دیوار اگر چه چینی نازک آن رشتهها را ترک میاندازد، اگر چه معادلهی بنا تغییر خواهد کرد، ولی اتّفاق همان است که بود و چنین نیز هم خواهد ماند. باز رشتهها پنبه میشوند و شهر، آنِ خود را باز پس خواهد گرفت. اگر چه شکسته، اگر چه بند زده.